تمساح و مادر و بچه











غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله
لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
 مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.
 مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد.
پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود...

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش

آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در كام تمساح رها شود.

کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید.
به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند...

دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند.

پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود
و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد، از او خواست تا جای
زخم هایش را به او نشان دهد.

پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد.

سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخم ها را دوست دارم، این ها خراش های عشق مادرم هستند.



گاهی مثل یک کودک قدرشناس،
خراش های عشق خداوند
را به خودت نشان بده.

خواهی دید چقدر
دوست داشتنی هستند.    



نظرات شما عزیزان:

کژال
ساعت0:13---23 شهريور 1393
ای جانم.
خیلی قشنگ بود.
راستی وب خیلی نایسی داری.
پاسخ: ممنون از لطفت دوست عزیز


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

چهار شنبه 19 فروردين 1393 | 15:50 | غریبه ی آشنا |