غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...
|
آنه..تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت..وقتی روشنی چشمهایت
در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود...
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت..از تنهایی معصومانه ی دستهایت..
آیا میدانی که در هجوم دردها و غمهایت و درگیر و دار ملال آور دوران زندگی ات..
حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود؟
آنه! اکنون امده ام تا دستهایت را به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری...
و در آبی بیکرانه ی مهربانی ها به پرواز درآیی..و اینک...
آنه شکفتن و سبزشدن در انتظار توست..در انتظار تو..
در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
"هیچت ار نیست
مخور خون جگر،
دست که هست!"
بیستون را یاد آر،
دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه
از سر راه بردار!
وَه چه نیروی شگفت انگیزیست دستهایی که به هم پیوسته ست...! "فریدون مشیری"