غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...
|
روی کاغذ نوشتم : دست هـــای تو …
و روی آن دست کشیدم !
روی کاغذ نوشتم : شانـــه های تو …
و سر بر شانه ات گذاشتم !
روی کاغذ نوشتم : چشــــم های تو …
و یک دل سیر تماشایشان کردم !
هر صبح …
با مشتـــی کاغذ در آغوشم …
از خواب ِ تـــو بیدار شدم !
و اینک
روی همــــان کاغذ قـــدیمی
می نویسم :
من …
از این زندگـــی کاغذی خسته ام !
با تو
شور و شوق و شیدایی
بی تو
بهت و هجر و بیماری
آری
تو را باید هر لحظه قصاص کرد
تو را باید هر لحظه بویید و بوسید
نه
تو را این قصاص ناچیز است
تو را باید تا ابد بی تاب کرد
تو را باید تا ابد در آغوش محبوس کرد
بی خیالت سر نکردم، بی خیالم سر مکن
خواب را در چشم های خسته ام باور مکن
اختیارت را به دست باد جادوگر مده
پیش مردم زلف هایت را پریشان تر مکن
امر کن تا بر لب سرخ تو عاشق تر شوم
نامسلمانا! لبم را نهی از منکر مکن
عمر بودن با تو کوتاه است، مثل عمر گل
نازک انداما! گل عمر مرا پرپر مکن
دیدی و چیدی و بوییدی و دور انداختی
آنچه کردی با دل من با دل دیگر مکن
شب گذشت و خواب چشمان تو را از من گرفت
گفتمت عادت به داروهای خواب آور مکن...
آیا تو نیز دردسری چند می خری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند می خری؟
قلبی پر از غرور ز مردی بهانه گیر
او را که بی بهانه شکستند می خری؟
بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من
دیوانه ای رها شده از بند می خری؟
یک لحظه آفتابی و یک لحظه ابر محض
آمیزه ای ز اخم و شکرخند می خری؟
باری به حجم عاطفه بر دوش میکشی؟
دردی به وزن کوه دماوند می خری؟
بگذار شاعرانه بکوشم به وصف خویش
ابلیس در لباس خداوند می خری؟
وقتی که لحظه های من آبستن غم اند
اخم مرا به قیمت لبخند می خری؟
این روسری آشفته ی یک موی بلند است
آشفتگی موی تو دیوانه کننده ست
بالقوّه سپید است زن اما زن این شعر
موزون و مخیل شده و قافیه مند است
در فوج مدل های مدرنیته هنوز او
ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است
پرواز تماشایی موهای رهایش
تصویرِ رهاکردن یک دسته پرنده ست
دل غرق نگاهی ست که مابینِ دو پلکش
یک قهوه ای سوخته ی خیره کننده ست
با اخم به تشخیصِ پزشکان سرطان زاست
خندیدن او عامل بیماری قند است
تصویر دلش با کمک چشمِ مسلح
انگار که سنگی تهِ شیئی شکننده ست
شاید به صنوبر نرسد قامتش اما
نسبت به میانگین همین دوره بلند است
ماه است و بعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چند به چند است....
می خواهــم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
عشــق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشــنگرِ شبــهای بلندِ قفسم بود
آن بختِ گُریزنده دمی آمــد و بگذشت
غـم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دسـت من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسـم بود
بالله که بجز یادِ تو ،گــر هیچ کسم هست
حاشـا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود
لب بســته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، بــــخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود!
این که دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر
این که از من دلخوری انکار می خواهد مگر
وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریـدن وعـده ی دیدار می خواهد مگر
عـقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می شویم
اشـتباه ناگهـان تـکـرار می خواهد مگر
من چرا رسوا شوم؟ یک شهر مشتاق تو اند
لشکر عـشاق پرچـم دار می خواهد مگر
بـا زبـان بی زبـانی بارها گـفـتی بـرو
من که دارم می روم اصرار می خواهد مگر
روح سرگردان من هـر جا بخـواهـد می رود
خانـه ی دیـوانگان دیـوار می خواهد مگر
زندگی رویا نیست، زندگی زیباییست
می توان بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی
خشک و تهی بذری ریخت
می توان از میان فاصله ها را برداشت
هر دو بیزار از این فاصله هاست!
"حمید مصدق"
به دریا شِکوه بردم از شب دشت
وز این عمری که تلخِ تلخ بگذشت
به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت
گونه هاي تر من،
دست پر از مهر کسي را حس کرد!
سر من ناز و نوازشها ديد!
يک نفر نام مرا زيبا برد!
و به اندازه ي قلبم،
دل او نيز تپيد..!
شب سرديست و من با دل سرد به خودم ميگويم:
خبري نيست بخواب
باز هم خواب محبت ديدي...