غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

غصه چرا؟؟
آسمان را بنگر
که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی را که
دلش از سردی شبهای خزان
نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار
دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز
پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟؟
تو خدا داری و او هر شب و روز
آرزویش همه آرامش توست
ماه من
دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارند
ماه من
غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات
از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا
چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود
که خدا هست خدا هست هنوز
او همانیست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم می داد
او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد
همه زندگی ام
غرق شادی باشد
ماه من…
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی
بودن اندوه است
اینهمه غصه و غم
اینهمه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین،
ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست
خدا هست
"خدا هست هنوز"

سه شنبه 11 آذر 1393 | 23:14 | غریبه ی آشنا |

از دهانت چشیـدنی ست غــزل، بیش از آنکه شنیدنی باشد
قدری آهستـه تـر بخوان بگذار این حلاوت مکیـدنی باشــد


بی خیـال عروض و قافیه باش فارغ از قید و بند شاعرها
روســری را به دست بــاد بــده شعـر بایـد که دیدنی باشـد


واژه ها میــوه های بــاغ تواند از لبـان تو مزه می گیرنـد
تـــو نبودی کسی نمی دانست حـرف بایـد چشیــدنی باشــد


ای نشسته به قله های سپید! شعرنو! پیش پای من بگـذار
تـا تـو راهی کـه رفتنی باشـد جـاده ای کـه رسیدنی باشــد


گردن آویز ناز زیبنـده ست منتهــا ایـن بـه خاطـرت باشـد
نـــاز خوب است تـــا زمانی کــه نازهـایت خریـدنی باشـد


سعــدیِ دخترانـــه ی سخـنی, مطلــع شعـــر ناب انجمنـی
آرزو می کنم گلستانـت غنچــــه هایـــش نچـیـدنـی باشــــد
 
مجید آژ

جمعه 7 آذر 1393 | 1:59 | غریبه ی آشنا |

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتــــــار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت؟!
بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد !

عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری

جمعه 7 آذر 1393 | 1:46 | غریبه ی آشنا |

زنها میتوانند در اوج دلتنگی، لبخند بزنند
آواز بخوانند، گلهاى باغچه را قلمه کنند
بهترین غذای دلخواهت را درست کنند
و کودکانه با بچه ها بازی کنند


زنها می توانند
با قلبی شکسته
باز هم دوست بدارند
دل بسوزانند
ببخشند و بخندند
تو از طرز بافتن موهایش، یا رنگ لبهایش
لباس یا حتی حرفهایش


هرگز نمیتوانی حدس بزنی
زنی که رو به روی تو ایستاده
دلتنگ یا دلشکسته است
باید
بالش خواب او باشی تا بفهمی که چقدر دلتنگ و تنهاست ...


ســــلامتيِ همه خانومها

جمعه 7 آذر 1393 | 1:39 | غریبه ی آشنا |

ببخش خودت را 
برایِ تمامِ راه های نرفته
برایِ تمامِ بی راهه های رفته...


ببخش
بگذار احساست 
قدری هوایی بخورد ...
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند
خطاهایت را بشناس 
و تنها بین ِ خودت و خدایَت نگهشان دار...


تا دست خدا هست
تا مهربانیش بی انتهاست
ديگر ترا چه نياز است به آدمها؟
تا می گویی خدایا ببخش...
به دورت می گردد و می بوسدت و می گوید، جانم چه کرده ای مگر؟......


بگذار با دیدنت
هر رهگذر ِ ناامیدی
لبخندی بزند رو به آسمان و زیرِ لب بگوید :
هنوز هم می شود از نو شروع کرد ...

جمعه 7 آذر 1393 | 1:35 | غریبه ی آشنا |