غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

بعضی ها ،
هیچ وقت آدم نمی شوند !
در چرخه ی تکامل …
چگونه ظاهرِ آدم یافتند ، نمیدانم !
خصلتشان زخم زدن است !
و
خراشیدنِ روح !
حالا تو بگو ،
چگونه در کنارِ چنین گرگهایی ..
اگر چنگ در نیاوری !
دوام می یــابــی !

ایـن..گلــویـم..را..هـر از..گــاهــی بــایـد ..
بتــراشمـ تــا بـرای دلتنگـی هــایــ تــازه جــا بــاز شـود..
دلتنگــی هــایـی کــه مـی تــواننـد
آدمـ را خفــه کننــد

جای من یک دل سیر چشم در ایینه انداز و بگو:
نازنینم خوبی؟
دل من تنگ نگاهت شده است
کاش می خندیدی که به من تلخ نگردد دنیا

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
و دلم بس تنگ است
باز هم می‌خندم
آنقدر می‌خندم كه غم از روی رود…
زندگی باید كرد
گاه با یك گل سرخ
گاه با یك دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی‌پایان…

یک شبی مجنون نمازش را شکست...
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست...
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
خسته ام زین عشق ،دل خونم مکن...
من که مجنونم ،تو مجنونم مکن...
مرد این بازیچه دیگر نیستم...
این تو و لیلای تو،من نیستم.
گفت ای دیوانه لیلایت منم...
در رگ پیدا و پنهانت منم...
سال ها با جور لیلا ساختی...
من کنارت بودم و نشناختی.

بعضی حرفا رو نمیشه گفت
باید خورد
ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت نه
میشه خورد
میمونه سردل
میشه دلتنگی....
میشه بغض
میشه سکوت
میشه همون وقتی که خودتم نمیدونی
چه مرگته

صــُــحبَتِ یاس و نَرگِس و مَریم نیست.

دِلِ باغِبان،

پــــــَــ ـــــژمُرده اَستـــــــ...!

خِی لی بُغضَـــش گِرفتــ از دوری خورشـــید...

و او هَــــنوز تنهاتریـــن استــ .. 

همــــیشـ ه دقــیقآ وقـــــتی پـُر از حـــرفی وقتـــ ی بغــــض میکـــُنی

وقتـــی دآغونــــی وقــــتی دلــِت شکــــستـ ه دقیقــــا همیـــ ن وقـــــتآ انقــــدر حـ ـرف دآری کـــ ه

فقــط میتونــی بگـ ـ ی : "بیخـــیآل"...

سلام روزگار...
چه میکنی با نامردی مردمان.؟
من هم اگر بگذارند دارم خرده های دلم را چسب میزنم....
راستی این دل...دل میشود..!؟

تو را دوست دارم
نمی‌خواهم تو را به آب یا به باد ارتباط دهم
به تاریخ‌های هجری و میلادی
به جذر و مد دریا
ساعت‌های کسوف و خسوف
مهم نیست رصدخانه ها چه می‌گویند
خطوط دو فنجان‌ قهوه
دو چشمان تو، به تنهایی بشارت دهنده اند
آن‌ها مسئول شادمانی این هستی‌اند...

خدایا...
دلم مرهمی میخواهد از جنس خودت!
نزدیک
بی خطر
بخشنده
بی منت

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..


آن زمان‌ها که "پدر" تنها قهرمان زندگیم بود


عشــق، تنـــها در آغوش "مادر" خلاصه می شد


بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود


بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند


تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند


تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود


و معنای خداحافـظ تا فردا بود!

گاهی باید سکوت کرد

خدا پاسخگو خواهد بود!

شک نکن....

خدایا........
با تو می گویم حرفهایم را... دلتنگیهای وجودم را... و آشفتگیهای درونم را....
خدایا.......
صدایت می کنم! جواب از این بی دل آشفته حال دریغ مکن ور نه گم می شوم
در سیاهی و دو رنگی روزگار... گم می شوم و راه پیدا نمی کنم در این سکوت بی نام نیمه شب!
خدایا.......
می خواهم در این نسیم سحرگاه تو را باز شناسم از سیاهی!
دلتنگم ... تنهایم ... دردمندم... و نیازمندم به درگاهت...
دستم را رها مکن که اگر تو راه به من نشان ندهی چگونه در این ظلمت به خانه باز گردم!

گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها

حسرت ها را می شمارم

و باختن ها

و صدای شکستن را

نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم

وکدام خواهش را نشنیدم

وبه کدام دلتنگی خندیدم

که چنین دلتنگــــــــــــــــم…

دلتنگی یعنی،
فاصله ای که با هیچ بهانه ای پر نمی شه
دلتنگی یعنی،
عکسایی که نگاه کردن به اونا،رویاهات رو خیس می کنه
دلتنگی یعنی،
بغضی که باهاش کلنجار میری تا یهو نشکنه
دلتنگی یعنی،
اس ام اس هایی که فرستاده نمی شه،نوشته هایی که ثبت موقت می شه
دلتنگی یعنی،
لحظه هایی که با خودت زمزمه می کنی
" حتا دیگه اومدنت،بهم کمک نمی کنه "
دلتنگی یعنی،
امروز ...

دلتنگم...

مثل خیلی از روزهای زندگانی ام.

این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها نیست؛

تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است.

اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم؟!!!

بی خبر آمد تا به دل من قصه ها ساز كند پنهانی

نیست رنگی كه بگوید با من اندكی صبر سحر نزدیك است

هر دم این بانگ برآرم از دل وای این شب چه قدر تاریك است

خنده ای كو كه به دل انگیزم ؟ قطره ای كو كه به دریا ریزم ؟

صخره ای كو كه بدان آویزم ؟ مثل این است كه شب نمناك است

دیگران را هم غم هست به دل غم من لیك غمی غمناك است

دلت که گرفت، دیگر منت زمین را نکش

راه آسمان باز است، پر بکش

او همیشه آغوشش باز است، نگفته تو را میخواند ؟

اگر هیچکس نیست، خدا که هست...

بوی رفتن می دهی.
در را باز میگذارم
وقتی برو
که گنجشک ها وستاره ها
خوابند ...

شنبه 31 خرداد 1393 | 22:2 | غریبه ی آشنا |

مردها در عین پیچیدگی در عاشقی روش ساده ایی دارند....تو را بخواهند برایت میجنگند ...تورا نخواهند با تو میجنگند...

حیران و سرگردان.....

دلتنگت هستم به اندازه فاصله ها ....

اینجا به یادت مینویسم تا روزی که بتوانم سرم را روی پاهایت بگذارم

تا روزی که گونه هایم در حسرت یک بوسه نسوزد

تا روزی که ببینمت و بدان بی صبرانه لحظه ها را می شمارم .

دو شنبه 26 خرداد 1393 | 23:50 | غریبه ی آشنا |

 

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد... 
تظاهر به بی تفاوتی، 
تظاهر به بی خیـــــالی، 
به شادی، 
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست... 
اما . . . 
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"

ایـــن روزهــا نـه حوصــله ی دوسـت داشتن دارم 
نـه مـیخواهــم کسـی دوســـتم داشته باشــد! 
بــگذاریـد ایـن خـانـه نفســهای آخــــرش را 
آرام آرام هـم کـه شده بــکشد 
هـنوز تـوان بـریدنِ نفسـها را ندارم!

این روزها خیلی از شهرها بارانی است 

اما اینجا فقط آسمان ابری است 

دل تنگ خیس شدن زیر نم نم باران 

این روزها روزهای دلتنگی است 

نگاهی به ابرها ، گفتگویی با آسمان 

خدایا دریاب ، دل تنگ باران پاییزی است 

انتظار واژه غریبی نیست ، می دانم 

انتظار بارش باران ، انتظار زیبایی است 

دل من بی تاب باران است خدایا چه کنم؟؟؟.....!!!♥

این روزها فهمیدم که در هیچ قابی نمی گنجم 

اما این تقصیر من نیست شاید هم... 

اما ایستاده ام تا تمامی امروز را نگاه کنم 

کسی چه می داند شاید فردا لحظه ای که هیچ کس انتظار ندارد پرواز کنم...

این روزها 

خدای سکوت شده ام 

خفقان گرفته ام 

تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود... 

اینجا زمین است 

رسم آدمهایش عجیب است 

اینجا گم که میشوی 

بجای اینکه دنبالت بگردند 

فراموشت میکنند

این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی ست

 درونم .... نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه 

چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان! 

نمی دانم . 

آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که 

میخواند و نگاهی رو به آسمان 

نگاه میکنم این روزها ...این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !

این روزها همه از " تو " تن می خواهند ... 

کسی دل نمی خواهد 

شریک جنسی خواهان زیادی دارد 

شریک قلبی خواهان ندارد 

باور کن.... 

این روزها هوای رابطه ها تاریک است....

این روزها دلم اصرار دارد 

فریاد بزند 

اما . . . 

من جلوی دهانش را می گیرم 

وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!! 

... این روزها من . . . 

... خدای سکوت شده ام 

خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا 

خط خطی نشود . . .!!

درسـت مـثـل یـک بــرکــه 

آرام و سـاکـتـم 

ایـن روزهـا 

سـنـگ نـیـنـداز و آشـوبـم نـکـن ! 

فــقــط بـگـذار ، 

عـکـسـت آرام و نـرم ، 

تـوی دلــم بـیـفـتـد . .

ايــن روزهــ ـا در مـــن 

حــااـت ِ فــ ـوق الــعـ ـاده 

اعـــــ ـــــلام شـــده اســـت 

بـيـــ ش از حــد مـجــ ــــ ــــ ــــاز 

دلـتـن ـگـــ ـــ  شــــده ام

دو شنبه 26 خرداد 1393 | 22:16 | غریبه ی آشنا |

وقتی دروغ میگویی زخمی عمیق

در قلب طرف مقابل ایجاد میکنی...

دو شنبه 26 خرداد 1393 | 17:0 | غریبه ی آشنا |

 

جهان من همان یک نفر است که از حال من بی خبر است
و این
هزارمین
ژلوفنی است
که به خاطر او
قورت می دهم
.
.
به
خاطر
ا
و

سخت است حرفت را نفهمند،
سخت تراین است که حرفت را اشتباهی بفهمند،
حالا میفهمم که خداچه زجری میکشد وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،
اشتباهی هم فهمیده اند!!!

 

احتیاجی به تسبیح نیست
دستانت را که به من بدهی
با بند بند انگشتانت ذکر دوس داشتن سر میدهم...

در آغوش خود هستم،
من خودم را در اغوش گرفته ام،
نه چندان با لطافت ،
نه چندان با محبت...
اما وفاداره وفادار

همین که تو میدانی "دوستت دارم"
کافیست
بگذار خفه کند خودش را دنیا

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست
که از حادثه ی "عشق" تر است.(سهراب سپهری)

آفتاب که می تابد ...
پرنده که می خواند...
  نسیم که می وزد ...
با خود می گویم
بی گمان حال تو خوب است
که جهان این همه زیباست..

کاش می فهمیدی قهر میکنم تا دستم را محکم تر بگیری و بلندتر بگویی بمان،
نه اینکه شانه بالا بیندازی و ارام بگویی هر طور راحتی....

دلم حضور مردانه میخواهد .... نه اینکه مرد باشد نه....
مردانه باشد "حرفش "قولش" ، فکرش"...

کاش برف بیاید ... انقدر که بشود ادم ساخت ... فقط آدم ... حتی برفی و سرد

جای من یک دل سیر چشم در آیینه اندازو بگو: نازنینم خوبی؟ دل من تنگ نگاهت شده است ،

کاش می خندیدی که به من تلخ نگردد دنیا

گــــــــــــــذار...تـوی همیـــــــــــن یکــــــــــــــــــ جملــــــــــــــــــــــه...
دوبـــــــــــــــاره عاشق هم باشیـــــــــــــــــــــــــم ...
مــــــــن نامــــــــت را صـــــــــــدا مــــــــی کـنـــم...
تـــــــــو بـــگـــــــــو:
جـــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــ ــــانـــــم...

ﻣﻦ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺖ !
ﮐﻤﯽ ﺩﻟﻢ ﺷﮑﺴﺖ ، ﺷﺐ ﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﺵ ﺳﺮﺩﺭﺩ ﻫﺮﺷﺒﻢ ﺷﺪ .
ﯾﮑﻢ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ !
ﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺎﺧﺘﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ !
ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﻗﻠﺐ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﯽ !
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻣﻦ ، ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ . . .

موسیقی دوریت را چه کسی می نوازد
که سکوتش همه ی هستیم را فراگرفته است...

چقد سخته میان هق هق گریه شبانه ات نفس کم بیاری واو به دیگری بگوید نفسم

وقتی رد پای احساس خود را در قلب کسی باقی بگذاری
بیش تر از حاضرین حاضر خواهی بود
حتی اگر...
غایب باشی

برای هر آدمی ،
گاهی اوقات،
حسرتِ تکرارِ یک خاطره ،
بغض آلودترین حس و حسرتِ دنیاست...
آنگاه به تار تنهایی اش دست نزنید!
چون در پیله ی تنهایی و سکوتِ عمیق ،
بغض و پروانگی اش را درد میکشد ،
بی نیاز به لمس و نوازش.
حوصله هیچ چیز ، جز یادِ تو را ندارم...

ﮔﺎﻫﯽ... ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﮐﻞ ﺩﻧﯿﺎ...

ﺩﻟﺖ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ...

ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ... ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ... ﺧـــــــﺪﺍ ﺧــــــــــﺪﺍ ﮐﻨﯽ...

ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﯼ...

ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ... ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﮕــــــــــــــــــــــــــــ ـﺬﺭﯼ!!...

ﻭ ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ... ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ..!.!

خدایا..... زندگی ات، مانند حرف پسر بچه ایست، که گریه کنان به مادرش می گفت :

هم "میزنی" هم "میگی" گریه نکن!

تـنـهـا بـنـایـی کـه هـر چـه بـیـشـتـر بـلـرزد
مـحـکـمـتـر مـی شـود ،
دل آدمـی اسـت . . . !

دلم نه عشق میخواهد نه احساسات قشنگ
نه ادعاهای بزرگ نه بزرگ های پر مدعا...
دلم یک دوست میخواهد که بشود با او حرف زد
و بعد پشیمان نشد !!!...

تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

تنها بودن قدرت می خواهد و من قدرتمندم،

این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت:

تنهایت نمیگذارم…

باران‌ِ گرم‌ِ تابستان:
وقتي كه قطره‌اي سنگين فرو مي‌افتد
برگ، به قامت به لرزه مي‌افتد.

دل‌ِ من نيز هر بار
وقتي كه نامت بر آن فرو مي‌افتد
اينسان به لرزه مي‌افتد.

قول میدهم لام تا کام حرفی نزنم
فقط بگذار از “دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که “دوستت دارم”
دیگر لام تا کام حرفی نمیزنم …

دو شنبه 26 خرداد 1393 | 15:10 | غریبه ی آشنا |



آنان که به من بدی کردند، مرا هوشیار کردند.


آنان که از من انتقاد کردند، به من راه و رسم زندگی آموختند.


آنان که به من بی اعتنایی کردند، به من صبر و تحمل آموختند.


آنان که به من خوبی کردند، به من مهر و وفا و دوستی آموختند.


پس خدایا! به همه اینان که باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند

خیر و نیکی دنیا و آخرت  عطا فرما!!!

یک شنبه 25 خرداد 1393 | 23:50 | غریبه ی آشنا |

قهقهه هاي كودكانه ام را خوب به ياد مي آورم. و همينطور گريه هاي پر اشك كودكي. حرفهايي كه شايد به ظاهر زيبا نبودند اما روايتي از يك قلب صاف و كودكانه.
بادبادكهايي كه با يك صفحه كاغذ درست مي شد و يه مقدار نخ قرقره، يا لاستيكها و چوبي كه هر روز بعد ازظهر مارو به دنبال خودشون مي كشيدن. هيچ وقت قهرهاي كوتاه مدّتش رو فراموش نمي كنم. از همه جالب تر خوابيدن توي مهموني ها كه پدر و مادر مجبور شن بذارن ما اونشب اونجا بخوابيم.
واي.....چقدر مي خنديديم و چه زود به گريه مي افتاديم....
اما نمي دونم چرا الان ديگه هر چي توي آينه دنبال اون طفل معصوم هستم پيداش نميكنم، ديگه اثري از اون لپهاي سرخ و چشماي با نمك كودكانه نيست. يادش بخير شكلكهايي كه در مياوردم و يك ساعت جلوي آينه مي خنديدم تا اشكم درميومد.
خداروشكر اونقدرها هم بي عرضه نبودم كه بذارم دست نامرد روزگار اين گوهر رو كامل ازم بدزده، هنوز هم توي دلم اون احساس رو دارم، هنوز هم ذوق مي كنم كه دمخور «بزرگان» نيستم......هنوز از خوردن لواشك و آلو لذت مي برم تازه همه ي ذوقم اينه كه بعدش انگشتامو با ملچ و ملچ كردن پاك كنم، هنوزم دوست دارم ماست رو برنجم بريزم، غذامو سر سفره ساندويچ كنم بخورم، هنوزم آبتني با شيلنگ رو خيلي دوست دارم، هنوزم وقتي بابا مي گه نون بگير دوست دارم بهش بگم«پول بده». همون بچه ي ديروز، امروز سنّش زياد شده..... وباز هم همبازي بچه هاس.....

یک شنبه 25 خرداد 1393 | 23:39 | غریبه ی آشنا |

آدم باید یه " تو" داشته باشه...

  که هروقت دلش از این دنیا و آدماش گرفت...

  بگه بی خیال خوبه که "تو"هستی...

یک شنبه 25 خرداد 1393 | 23:21 | غریبه ی آشنا |

من قصه تو را تا ابد اینگونه آغاز میکنم:

 

 یکی بود...

 

 هنوزم هست...

 

 خدایا همیشه باشد...

 

پنج شنبه 1 خرداد 1393 | 20:42 | غریبه ی آشنا |

من هر روز و هر لحظه نگرانتم
که چه میکنی؟ کجایی؟ در چه حالی؟
پنجره اتاقم رو باز میکنم و فریاد میزنم
تنهاییت برای من ...... غصه هات برای من....... همه ی بغض ها و اشکهات برای من
تو فقط بخند
اینقدر بلند که من هم بشنوم
صدای خنده هات رو
صدای همیشه خوب بودنت رو

تقدیم به لیلای عزیزم

پنج شنبه 1 خرداد 1393 | 20:28 | غریبه ی آشنا |

دﺧﺘﺮﮎ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ. ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ!ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ ﺧﻮﺩﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ.
ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ...
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪﺟﻨﮕﻞﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ، ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ،ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!! ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، ﺑﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ...
ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺙ ﻭ ﺩﯾﺪﻥﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﻣﯽ ﺁﯾﯿﻢ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ.ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ:
ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺑﺮﺵ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼﺣﻔاﻆﺕ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ!ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ:
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮﺷﺪﻡ،ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،ﻭﺳﻂ ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ،ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﻧﺪ...

پنج شنبه 1 خرداد 1393 | 20:23 | غریبه ی آشنا |

گاﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿـــﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤـ ــﯿﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ

ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ...

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒــــ ـــﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ...

ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ که ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ای...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ

ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــــﺪ...

ﮔﺎﻫ ﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑــﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕِ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ...

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ....

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ
آدﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ..
ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ....

پنج شنبه 1 خرداد 1393 | 20:18 | غریبه ی آشنا |

دیگرنمی گویم گشتم نبود نگردنیست!

بگذارصادقانه بگویم گشتم اتفاقا بود...

فقط مال من نبود...

بگذار دیگری بگردد لابدمال اوست...

پنج شنبه 1 خرداد 1393 | 2:40 | غریبه ی آشنا |

من به آمار زمين مشكوكم

اگر اين شهر پر از آدمهاست

پس چرا اين همه دل تنهاست؟

پنج شنبه 1 خرداد 1393 | 1:4 | غریبه ی آشنا |