كودكي











غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

قهقهه هاي كودكانه ام را خوب به ياد مي آورم. و همينطور گريه هاي پر اشك كودكي. حرفهايي كه شايد به ظاهر زيبا نبودند اما روايتي از يك قلب صاف و كودكانه.
بادبادكهايي كه با يك صفحه كاغذ درست مي شد و يه مقدار نخ قرقره، يا لاستيكها و چوبي كه هر روز بعد ازظهر مارو به دنبال خودشون مي كشيدن. هيچ وقت قهرهاي كوتاه مدّتش رو فراموش نمي كنم. از همه جالب تر خوابيدن توي مهموني ها كه پدر و مادر مجبور شن بذارن ما اونشب اونجا بخوابيم.
واي.....چقدر مي خنديديم و چه زود به گريه مي افتاديم....
اما نمي دونم چرا الان ديگه هر چي توي آينه دنبال اون طفل معصوم هستم پيداش نميكنم، ديگه اثري از اون لپهاي سرخ و چشماي با نمك كودكانه نيست. يادش بخير شكلكهايي كه در مياوردم و يك ساعت جلوي آينه مي خنديدم تا اشكم درميومد.
خداروشكر اونقدرها هم بي عرضه نبودم كه بذارم دست نامرد روزگار اين گوهر رو كامل ازم بدزده، هنوز هم توي دلم اون احساس رو دارم، هنوز هم ذوق مي كنم كه دمخور «بزرگان» نيستم......هنوز از خوردن لواشك و آلو لذت مي برم تازه همه ي ذوقم اينه كه بعدش انگشتامو با ملچ و ملچ كردن پاك كنم، هنوزم دوست دارم ماست رو برنجم بريزم، غذامو سر سفره ساندويچ كنم بخورم، هنوزم آبتني با شيلنگ رو خيلي دوست دارم، هنوزم وقتي بابا مي گه نون بگير دوست دارم بهش بگم«پول بده». همون بچه ي ديروز، امروز سنّش زياد شده..... وباز هم همبازي بچه هاس.....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

یک شنبه 25 خرداد 1393 | 23:39 | غریبه ی آشنا |