غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

پاییز!
به من قولی بده:
سرد نشو
عشق من سرمایی ست..
کنارش نیستم تا سرش غر بزنم لباس گرم بپوشد.
پاییز!
اگر سرد باشی
او سرما میخورد و قلب من ترک برمیدارد!
تمام سرمایت را نزد من بیاور
من می پذیرم...

چهار شنبه 7 آبان 1393 | 13:23 | غریبه ی آشنا |

لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.

گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار دانه داشت.

دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمیشدند.انار کوچک بود.
 
دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
 
خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.
 
مجنون به لیلی اش رسید.
 
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.کافی است انار دلت ترک بخورد...
 
چهار شنبه 7 آبان 1393 | 13:20 | غریبه ی آشنا |

نام من سرباز کوي عترت است
دوره آموزشي ام هيئت است

پــادگــانم چــادري شــد وصــله دار
سر درش عکس علي با ذوالفقار .

ارتش حيــدر محــل خدمتم
بهر جانبازي پي هر فرصتم

نقش سردوشي من يا فاطمه است
قمقمه ام پر ز آب علقمه است

رنــگ پيراهــن نه رنــگ خاکــي است
زينب آن را دوخته پس مشکي است

اسـم رمز حمله ام ياس علــي
افسر مافوقم عباس علي (ع)

شنبه 3 آبان 1393 | 10:30 | غریبه ی آشنا |