غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...
|
علت معجزه آدم و حوا، عشق است
آنچه لبخند نشانده ست به لبها، مهر است
آنچه امید نهاده ست به دل ها ، عشق است
بهترین زمزمه در گوش دل ما، عشق است
شـهریـور عاشـق انـار بـود
امـا هیـچ وقـت حــرف دلـش را بـه انـار نـزد . . .
اخــر انـار شــاهــزاده ے بـاغ بـود.
تـاج انـار کجــا و شـهـریــور کجـا!
انـار امـا فهـمیـده بـود.
میـخـواسـت بـگویـد او هم عـاشـق شـهـریــور است.
امـا هـر بـار تـا مے رسـیـد فـرصـت شـهــریــور تـمـام میـشــد . . .
نـه شــهریــور بـه انـار میـرسـیـد ...
و نـه انـار میتـوانسـت شـهـریــور را بـبـیـنـد؛،
دانـه هـاے دلـش خــون شـــد و تـرک بـرداشـت. . .
ســالــهـاسـت انـار ســرخ اسـت.
ســـرخ از داغـــے و تـنـدے عـشــق ...
و قــرن هـاست شـهـریــور بــوے پـــائـیـــــز مے دهــد
خش خش صدای پای خزان است،یک نفر
در را به روی حضرت *پاییز* وا کند...
دور از این هیاهو
دلم کویر میخاهد و
تنهایی و سکوت و
آغوش سرد شبی که آتشم را فرو نشاند
بــــرای رفتن ..
چمدان می بندند
بــــرای مــاندن ..
دل !
مـن کـدام را ببندم ...!
که نــه خیالِ رفتن دارم..
و نــه تـــوانِ مـــاندن ....
دلم
میان غروب های دنیا زندگی می کند
در حیاط خلوت های سکوت
آنجا که روی دیوارش
از شعری به شعر دیگر
صدای پای تو را می نویسم
با رنگ تنهائی
آنه..تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت..وقتی روشنی چشمهایت
در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود...
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت..از تنهایی معصومانه ی دستهایت..
آیا میدانی که در هجوم دردها و غمهایت و درگیر و دار ملال آور دوران زندگی ات..
حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود؟
آنه! اکنون امده ام تا دستهایت را به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری...
و در آبی بیکرانه ی مهربانی ها به پرواز درآیی..و اینک...
آنه شکفتن و سبزشدن در انتظار توست..در انتظار تو..
در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
"هیچت ار نیست
مخور خون جگر،
دست که هست!"
بیستون را یاد آر،
دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه
از سر راه بردار!
وَه چه نیروی شگفت انگیزیست دستهایی که به هم پیوسته ست...! "فریدون مشیری"